دست سرد روزگار حالا این پژمردگان زیبا را به پرتترین نقطه شهر اصفهان پرتاب کرده؛ جایی که رخوت سراسر فضایش را پر کرده است. آنجا ثانیهها در اتاقهای تاریکِ زنان سالخورده کُند میگذشت و پیرمردانی که زمانی برای خودشان برو بیایی داشتند و کوچهها و خیابانهای محله و شهر زیر گامهای محکمشان میلرزید، چقدر نرم و آهسته قدم برمیداشتند. روزگار با آدمها چه میکند... ما هرگز اندوه و عمق تنهایی آنها را درک نخواهیم کرد.
«خانه سالمندان»، «آسایشگاه سالمندان» یا هر کوفت زهرمار دیگری عبارتهایی هستند برای تلطیف فضای برزخ گونهای که مثل ایستگاه انتظار است؛ انتظاری برای پایان...
خیلی باید بیمعرفت باشی که مادرت را در ساختمانی سرد و بیروح وسط بیابانها به حال خودش رها کنی؛ کسی که هیچگاه حاضر نشد تو را حتی یکلحظه از خودش دور کند. پدرت را به یاد میآوری؟ او که در خوشی و ناخوشی سرکار میرفت تا تو بهتر زندگی کنی. حالا که به قیمت پینه بستن دستهایش، دست چپ و راستت را میشناسی، خیلی باید سنگدل باشی که او را تا دم در برزخ (آسایشگاه) بیاوری و بعد خودت فرار را برقرار کنی! فرار از چه؟ از پلید بودنت؟
آن معلم دوره ابتدایی را بگو... او دیگر چرا؟! او که بهترین سالهای عمرش را صرف تربیت و آموزش کودکانی کرده که قرار بود شرایط بهتری را برای جامعه رقم بزنند. حالا اما جامعهای بیرحم را نظارهگر است که پدر و مادر سالخورده را یکچیز اضافه میداند. انگار تر و خشک در این جهنم باهم میسوزند.
عکس: سامان خوش پیمان