دستم را جلوی چشم هام گذاشتم تا اتفاق هایی که میفته رو نبینم. گاهی اوقات خودمو گول میزنم و از لا به لای انگشتام دزدکی یه نگاهی میندازم. یه حس غریبی هست؛ من هیچوقت تو زندگیم این احساس رو تجربه نکرده بودم. من همیشه به همه چیز اتو کشیده نگاه می کردم، اما مثل اینکه اتوی ذهنم از برق کشیده شده یا اینکه المنتش سوخته و سرد شده. وقتی «کیوان» کیفم رو از دستم گرفت اوج یه رویداد بود. راستی چقدر به موقع؛ از شدت ضعف داشت دست و پام شل می شد که این دیونه ی همیشه همراه با خنده هاش به من انسولین تزریق کرد. زندگی یعنی همین...
پ.ن: من هیچوقت تو زندگیم عاشق نشدم. اون فقط یه آغاز کثیف بود که تموم شد.
خیلی خواستنی هستی برام رفیق
فدات کیوان
متوجهم
البته ما هم فقط گوینده ایم(خودم رو میگم)
دلتون استوار
:)
فدای تو فاطمه عزیزم.
شبت آروم
ریسک اینکه از عادتی غیر از همیشه نگاه کنیم
این هم امتحان کردید؟
خیلی سخته. شاید همین متفاوت دیدن هام خسته م کرده
گاهی باید ریسک کرد و عینکمون رو برداریم
:)
ریسک همه چیز منو گرفت
سپاس