اگرچه همه انسانها گمان می کنند مشکلشان از مشکل همه مهم تر و بزرگ تر است، من مشکلاتی باور نکردنی ای دارم که تاکنون در مقابلم شکلات بوده اند. مشکلاتی که در نگاه اول سطحی هستند، اما با دقیق شدن در آن می توان پی به فاجعه بودن آن برد. فاجعه!
بیش از ۲۵ سال با این مشکلات زندگی کرده ام اما خم به ابرو نیاورده ام. هیچگاه نخواسته به عمق این فاجعه پی ببرم. وقتی می بینم با وجود چنین مشکلاتی هنوز هم می توانم کار کنم، بخندم، در این شهر راه بروم و آن را از نزدیک ترین انسان های دور و برم پنهان کنم، خنده ام می گیرد. خنده ای از تهه دل اما تلخ؛ خنده ای به تلخی کاکاویی با خالصیت ۱۰۰ در ۱۰۰. راستی چگونه توانسته ام با چنین مشکلات خنده دار و عجیب و عمیق زندگی کنم؟ من اگر به لحاظ برخی امکانات اولیه، هم تراز دیگران بودم، شهر را زیر رو می کردم و جوری خودم را نشان می دادم که همگان انشگت به دهان بگیرند؛ اما افسوس...
خندیدن به مشکلات ، زندگی کردن با اونا و سعی در نادیده گرفتنشون یه چیز ژنتکی هست که تو وجود همه ایرانیا موج میزنه
کاملا باهات موافقم. چون عادت کردیم